وقـتی یـه چـیــزی بـهـت میـگـه حـــرصـت دراد...
بـرمـیگــردی و بـا اخـــم نـگاش میـکـنی و یــه ضــربـه مـیـزنی
بـه بـازوش کـه بـگی خـیلی بـدی...
امــا تنـهـا کاری که اون مـیکنـه یـه لبـخـنـد مـیـزنـه و مـیگـه :
زدی؟!...مـنــو زدی؟بـاشه...!
قـهــر مـیکـنـه و روشـو بـرمـیگـردونـه ...
اونـجــاس کـه دلـت میـگیـره...اسـمشـو بـا تـمــام عـشـق صــدا میـکـنی
دسـتـاتـو میـگیـره و میـگـه جــونـم؟ شــوخی کــردمــو مـیـبرتـت تـو آغـوشـش....
چـشـاتــو میـبنـدی و دلــت آروم میـگـیـره!!!
اونـجــاس کــه مـیگی خــدایــا ازم نـگـیـرش...
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1